کد مطلب:41882
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:25
جريان اسلام آوردن ابوسفيان و مردم مكه در جريان فتح مكه چيست؟
هنگامي كه سپاه اسلام كه جهت فتح مكه عازم اين شهر بودند به نزديكي مكه رسيدند و در بيرون شهر در بيابانهاي اطراف در جائي كه «مرّ الظهران» ناميده ميشد و چند كيلومتر بيشتر با مكه فاصله نداشت اردو زدند، و شبانه آتشهاي زيادي براي آماده كردن غذا (و شايد براي اثبات حضور گسترده خود) در آن مكان افروختند جمعي از اهل مكه اين منظره را ديده در حيرت فرو رفتند.
هنوز اخبار حركت پيغمبر اكرم(ص) و لشكر اسلام بر قريش پنهان بود، در آن شب ابوسفيان سركرده مكيان و بعضي ديگر از سران شرك براي پيگيري اخبار از مكه بيرون آمدند در اين هنگام عباس عموي پيغمبر(ص) فكر كرد كه اگر رسول الله(ص) به طور قهرآميز وارد مكه شود كسي از قريش زنده نميماند، از پيامبر اجازه گرفت و بر مركب آن حضرت سوار شد و گفت ميروم شايد كسي را ببينم به او بگويم اهل مكه را از ماجرا باخبر كند تا بيايند و امان بگيرند.
عباس حركت كرد و نزديكتر آمد اتفاقاً در اين هنگام صداي «ابوسفيان» را شنيد كه به يكي از دوستانش بنام «بديل» ميگويد من هرگز آتشي افزونتر از اين نديدم! «بديل» گفت فكر ميكنم اين آتشها مربوط به قبيله «خزاعه» باشد، ابوسفيان گفت قبيله خزاعه از اين خوارترند كه اينهمه آتش برافروزند!
در اينجا «عباس» ابوسفيان را صدا زد، ابوسفيان عباس را شناخت گفت راستي چه خبر؟
عباس پاسخ داد اين رسول الله(ص) است كه با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمدهاند! ابوسفيان سخت دستپاچه شد و گفت به من چه دستور ميدهي.
«عباس» گفت همراه من بيا و از رسول الله(ص) امان بگير، زيرا در غير اين صورت كشته خواهي شد!
و به اين ترتيب «عباس» «ابوسفيان» را همراه خود سوار بر مركب رسول الله(ص) كرد و با سرعت به سوي پيامبر(ص) برگشت، از كنار هر گروهي و آتشي از آتشها ميگذشت ميگفتند اين عموي پيغمبر(ص) است كه بر مركب او سوار شده، شخص بيگانهاي نيست، تا بجائي رسيد كه عمر بن خطاب بود، هنگامي كه چشم عمر به ابوسفيان افتاد، گفت شكر خدا را كه مرا بر تو (ابوسفيان) مسلط كرد در حالي كه هيچ اماني نداري! فوراً خدمت پيغمبر(ص) آمده و اجازه خواست تا گردن ابوسفيان را بزند.
ولي عباس فرا رسيد عرض كرد اي رسول خدا! من به او پناه دادم.
پيغمبر اكرم(ص) فرمود من نيز فعلاً به او امان ميدهم تا فردا كه او را نزد منآوري. فردا كه عباس او را به خدمت پيغمبر خدا(ص) آورد رسول الله(ص) به او فرمود واي بر تو اي ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده است كه ايمان به خداي يگانه بياوري؟
عرض كرد آري، پدر و مادرم فدايت اي رسول خدا! من شهادت ميدهم كه خداوند يگانه است و همتائي ندارد، اگر كاري از بتها ساخته بود من به اين روز نميافتادم!
فرمود آيا موقع آن نرسيده است كه بداني من رسول خدايم؟!
عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد هنوز شك و شبههاي در دل من وجود دارد، ولي سرانجام ابوسفيان و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند.
پيغمبر اكرم(ص) به عباس فرمود ابو سفيان را در تنگهاي كه گذرگاه مكه است ببر تا لشگريان الهي از آنجا بگذرند و او آنها را ببيند.
عباس عرض كرد ابوسفيان مرد جاهطلبي است، امتيازي براي او قائل شويد، پيغمبر(ص) فرمود هر كس داخل خانه ابوسفيان شود در امان است، و هر كس به مسجد الحرام پناه ببرد در امان است و هر كس در خانه خود بماند و در را به روي خود ببندد او نيز در امان است.
به هر حال هنگامي كه ابوسفيان اين لشكر عظيم را ديد يقين پيدا كرد كه هيچ راهي براي مقابله باقي نمانده است، رو به عباس كرد و گفت سلطنت فرزند برادرت بسيار عظيم شده! عباس گفت واي بر تو، سلطنت نيست، نبوت است.
سپس عباس به او گفت با سرعت به سراغ مردم مكه برو و آنها را از مقابله با لشكر اسلام برحذر دار!
ابوسفيان وارد مسجد الحرام شد و فرياد زد اي جمعيت قريش! محمد با جمعيتي به سراغ شما آمده كه هيچ قدرت مقابله با آن را نداريد، سپس افزود هر كس وارد خانه من شود در امان است، هر كس در مسجد الحرام برود نيز در امان است، و هر كس در خانه را به روي خود ببندد در امان خواهد بود.
سپس فرياد زد اي جمعيت قريش! اسلام بياوريد تا سالم بمانيد، همسرش «هند» ريش او را گرفت و فرياد زد اين پيرمرد احمق را بكشيد! ابوسفيان گفت رها كن، به خدا اگر اسلام نياوري تو هم كشته خواهي شد، برو داخل خانه باش.
قصه هاي قرآن
حضرت آيت الله مكارم شيرازي
مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.